یکی از داستانای خودم.....


ღ رویای عشق ღ

در نزن که بازه در / واسه حرفای تازه تر × سوار کلمات بشیم کم کم / اگه پایه ای بشین ترکم × دربست بریم به مقصد / پس حرکت به زیر این خط

خلاصه، خواب بود یا بیداری یه هفته بعد براورده شد! و یکی زنگ زد، تقاضایِ دوستی کرد و بعد از خِرکِش کردن نازام باهم دوس شدیم! هر روز شمارمو به یکی از دوستاش می داد و در عرض سه ماه نزدیک چهل تا شماره ازشون اومد دستم و کم کم با چندتا از دوستاشم دوس شدم....!

من می خواستم با دوس شدن افسردگی و بی حوصِلِگیمو از بین ببرم و تو سه ماهی که باهاشون دوس بودم افسرده تر که شدم هیچ، پشیمونیَم نصیبم شد! تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم همه چیرو تموم کنم و بدون خداحافظی و اینکه بهشون بگم میخوام چیکارکنم، دیگه جواب اس ها تک ها و زنگ هاشونو ندادم و بعد از یکی دوماه که هرازگاهی اس میدادن از شرشون خلاص شدم! از اون روز به بعد علاوه بر افسردگی، تنهاییَم اومد سراغم و چند وقت بعدشم که با یکی از دوستای صمیمیم واسه همیشه قهر کردیم و .....

یه مدت این طوری گذشت اما دیگه صبرم تموم شد و تصمیم گرفتم خودکشی کنم، اما انگار عزرائیلم باهام لج کرده بود! هروقت میخواستم خودکشی کنم،  یه مشکلی پیش می اومد؛ خواستم با برق این کارو کنم درست لحظه آخر برق قطع شد، قرص خوردم اثر نکرد، رگمو زدم خون نیومد و ....!!!

یه شب بعد شام تو همین حال و هوا و دنبال راه هایِ بهتری واسه خودکشی بودم که از تو اتاق شنیدم، مامانم داره به بابام میگه میخواد واسم خواستگار بیاد! قند تو دلم آب شد! به بهونه ی آب خوردن از اتاق رفتم بیرون که مامانم صدام کرد و قضیه رو گفت. هیچ عکس العملی نشون ندادم و بعد از اتمام حرفاشون رفتم تو اتاقم. دل تو دلم نبود، از اینکه دیگه مجبور نبودم خودکشی کنم خیلی خوش حال بودم و خدا خدا میکردم پسره آدم حسابی باشه و از این بدبختی خلاص شم.

 دو روز بعد تشریف آوردن....!

طرف پسرِ خیلی خوبی بود و مورد پسند من و خونوادم قرار گرفت و بله رو گفتیمو حدود یه هفته بعد رفتیم دفتر ازدواج واسه عقد!

بعداز اینکه عاقد صیغه رو خوند و به هم محرم شدیم، خواهرعلی (آقا داماد!)  مشغول پخش شیرینی شد و اول از همه به ما تعارف کرد. تا حالا از اون شیرینی نخورده بودم، ظاهر خیلی خوشگلی داشت؛ درست همون لحظه که میخواستم بخورم، خواهر کوچولوم اومد و به زور ازم گرفتِش! از دستش خیلی عصبانی شدم اما به روی خودم نیاوردم تا تویه فرصت مناسب حالشو بگیرم.....

بعد از اونجا رفتیم خونه ی علی اینا. چند دقیقه بعد از رسیدنمون پیشنهاد داد تا آماده شدن شام بریم توحیاط و با هم حرف بزنیم. تو حیاطشون چندتا درخت بزرگ داشتن و به تنه ی دوتاشون یه تاب (طناب) بسته بودن! من نشستم رو تاب و علی هم روبروم واستاده و به درخت تکیه داده بود. چندقیقه ای هر دو ساکت بودیم، علی به من نگا میکرد و من به زمین! تا اینکه بالاخره سکوتو شکستم و گفتم: اگه دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده؛ بدون عاشق شده و گریه کرده! خندید و گفت: عاشق که شده اما گریه نکرده چون معشوقَش پیشِشه! سرمو بلند کردم و بهش نیگا کردم ...... کلی باهم حرف زدیم و صمیمی تر شدیم. ده بیست دقیقه که گذشت، مامانش واسمون قهوه و شیرینی آوُرد. شیرینی رو گرفته بودم دستم و فقط بهش نگا میکردم. علی مشغول خوردن بود که یِهو چشمش بهم افتاد: به چی فکرمیکنی؟ چرا نمیخوری؟

گفتم: علی؟؟!

-     جونم؟؟!

-     من از اون شیرینی که تو محضر خوردین میخوام!!!

-     چی؟؟؟؟!!!

-     تو اونجا میخواستم بخورم خواهرم گرفت. اون شیرینیِ عقدمون بود؛ من میخوام!!!

 

رفت از خونه بیاره اما دست خالی برگشت و مجبور شدم همون شیرینی رو بخورم. اون شب، شبِ خیلی خوبی بود و بعد از مدتها غم و غصه، بهم خوش گذشته بود و کلی حال کرده بودم!

آخر شب وقتی علی داشت میرسوندم خونه، از مسیر اصلی نرفت و هی اینور و اونرو چرخ میزد! تو دلم گفتم شاید میخواد بیشتر باهم باشیم یا شاید میخواد چیزی بگه اما ....!

 

 نویسنده: alone pearl

 

اما چی؟؟؟؟؟؟!!! علی منوکجا بُرد؟؟؟؟؟؟!!

دوست داری خوب تموم شه یا ...؟!


نظرات شما عزیزان:

arefe
ساعت7:47---19 آبان 1391
زیبا بود.... فقط این داستانت واقعی بود؟
جوابت: نه عزیزم.... خودت میگی داستان....


یه دوست
ساعت19:07---5 مرداد 1391
قلبت رو خالی نگه دار اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم ..... زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم


جوابت: حتما.......


یه دوست
ساعت11:28---7 تير 1391
خیلی خیلی قشنگه ایول

یک دوست
ساعت12:43---17 خرداد 1391

.... خب مبارک ایشالا

جوابت: ممنون.....!!!!! ولـــــــــــــــی.........!!!!!!!



حیونه گمشده
ساعت15:41---4 خرداد 1391
سلام
میشه به منم سر بزنی؟
راستی اگه با تبادل لینک موافقی اول منو با اسم
حیونه گمشده
بلینک بعد بگو با چه اسمی بلینکمت


elham
ساعت10:31---24 ارديبهشت 1391
حرف نداره

مجید
ساعت10:18---24 ارديبهشت 1391
سلام.واقعا زیبا بود.اما یه سوال واسم پیش اومده:داستان های خودت واقعا برات اتفاق افتاده یا زاده قوه تخیل جنابعالین؟

اگه داستان هات ساختگی هستند،من پیشنهاد میکنم به فکر نوشتن یه رمان عاشقانه باشی،آخه خیلی خوب مینویسی.جوابت: بعضی جاهاش واقعیه.........!!!!! رمانم دارم مینویسم........!!!!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت15:19توسط alone pearl | |